امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403

زیمل و نابرابری اجتماعی

0

در بحث نابرابری اجتماعی همیشه مثلث مارکس، وبر، دورکیم مطرح می­شوند که اولی اساس نابرابری را در اقتصاد و کنترل ابزار تولید می­بیند. و جامعه را به دو دسته تقسیم می­کند: اول آن­ها که مالک ابزار تولیدند و دوم آن­ها که فاقد این ابزارند. او با بررسی تغییرات تاریخی، مبارزه طبقاتی را طرح می­کند و با خوش­بینی جامعه آینده را، سوسیالیست و نهایتاً کمونیست پیش­بینی می­کند.

وبر بنیان­های نابرابری را متکثرتر می­بیند. او اساس نابرابری را در قدرت بررسی می­کند که در سه موضوع طبقه، منزلت و حزب خلاصه می­شوند. آنچه آینده را می­سازد، بوروکراسی عقلانی است که همچون قفسی آهنین جامعه را اسیر خود می­کند.

دورکیم نابرابری را ناشی از تقسیم کار اجتماعی می­داند. او نابرابری اجتماعی را همچون نابرابری فردی فی­نفسه امری مذموم تلقی نمی­کند بلکه آن را لازمه همبستگی ارگانیک می­داند. آنچه نابرابری را به امری مذموم بدل می­کند، شکل آنومیک یا نابهنجار تقسیم کار است. دورکیم معتقد است با ایجاد گروه­های شغلی و حرفه­ای، و ایجاد دموکراسی و فرصت­های برابر، می­توان به آینده بهتر امیدوار بود.

زیمل این مثلث را به چهارگوش تبدیل می­کند. اگرچه ممکن است وزن او به اندازه­ای نباشد که آن را به مربع تبدیل کند! زیمل نابرابری را از بعد فرهنگی بررسی می­کند.

گرب در کتاب نابرابری اجتماعی، سه بنیان اصلی برای نابرابری ذکر می­کند: طبقه، قدرت و دولت. به نظر می­رسد جای فرهنگ در این میان خالی است و یکی از بنیان­های نابرابری که باعث تمایز بسیاری از ملت­ها می­شود، فرهنگ است. با بررسی منابع دیگر، مانند ثروت طبیعی، امکانات جغرافیایی، تمدن تاریخی، جمعیت و... می­بینیم که ملت­های زیادی از این نظرها حداقل، قابل مقایسه­اند ولی تفاوت­های اجتماعی قابل ملاحظه­ای دارند. یکی از تبیین­های ممکن، برای این نابرابری می­تواند فرهنگ باشد. زیمل جامعه را از این بعد بررسی کرده است.

زندگی و آثار زیمل (1918- 1858)

زیمل که هم عصر وبر (1920- 1864)و دورکیم (1917 – 1858) بوده، در دانشگاه برلین به عنوان استاد کارمزدی و سپس استاد افتخاری پذیرفته شده بود ولی هرگز حتی با توصیه ماکس وبر موفق به گرفتن عنوان استادی نشد. وی زندگی خانوادگی آسوده­ای داشت، از نظر مالی تحت فشار نبود و سخنران زبردستی محسوب می­شد که شنوندگانش را به شدت تحت تاثیر قرار می­داد. گستردگی دانش زیمل و از این شاخه به آن شاخه پریدن او که با موفقیت همراه بود، به همراه یهودی بودنش، از دلایل رفتار غیرمنصفانه مراجع دانشگاهی نسبت به او بود. زیمل به امور جاری و قضایای اجتماعی و سیاسی علاقه کمی داشت اما به مسائل جامعه­شناسی، علم اخلاق، فلسفه و نقد فرهنگی علاقه­مند بود. کتاب­های او: مسائل فلسفه تاریخ (1892)، درآمدی بر علم اخلاق (1893)، فلسفه پول(1900)، بررسی­هایی درباره صورت­های اجتماع (1908)، مسایل بنیادی جامعه­شناسی (1917) و.... از کسانی که پای خطابه­های او نشستند رابرت پارک، جورج لوکاچ، ارنست بلوخ، مارتین بوبر، ماکس شلر، کارل مانهایم، تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر و... بودند. فیلسوفان جدید آلمانی از نیکولای هارتمن تا مارتین هایدگر به زیمل مدیونند.

دوران او در آلمان همزمان با رشد اقتصادی قابل ملاحظه­ای بود ولی دستگاه سیاسی و اجتماعی، همچنان عقب مانده بود و به شیوه فئودالی اداره می­شد. روشنفکران و استادان آلمانی خرسند از پایگاه اجتماعی و اقتصادی­شان به امور سیاسی بی­علاقه بودند و از هرگونه اندیشه انتقادی سیاسی پرهیز می­کردند. مخالفان فاقد نفوذ سیاسی بودند.

اندیشه ­ها

زیمل، جامعه را بافت پیچیده­ای از افراد گوناگون می­دانست که پیوسته در کنش متقابل با یکدیگرند. ساختارهای فرافردی، مانند دولت، خانواده، شهر، اتحادیه­های کارگری و... تبلورهایی از این کنش متقابل­اند که ممکن است حتی صورتی مستقل و پایدار به خود گیرند و به گونه قدرت­های بیگانه با افراد روبرو شوند. از نظر زیمل، وظیفه جامعه­شناسی بررسی صورت­های این کنش­ها است درست همچنان که در دوره­های گوناگون تاریخی و در زمینه­های متنوع فرهنگی پیوسته رخ می­دهند.

جامعه ­شناسی صوری

توجه جامعه­شناسی زیمل معطوف بر صورت­هایی از کنش متقابل بود که مبنای رفتارهای سیاسی، اقتصادی، مذهبی و جنسی را می­سازند. به نظر زیمل، یک رشته پدیده­های انسانی جداگانه را می­توان با ارجاع به یک مفهوم صوری واحد درک کرد. مانند بررسی صورت­های فرماندهی و فرمانبری هم در دربار لوئی چهاردهم و هم رفتاری که در یک شرکت آمریکائی دایر می­شود. از نظر او در این دو مورد، الگوی مشترکی حاکم است. زیمل معتقد است علی­رغم بی­همتایی بسیاری از رویدادهای تاریخی، باید یکنواختی­های حاکم بر این رویدادها را بررسی کرد که در واقع، سنگ­بناهای ساختارهای نهادهای بزرگتر را فراهم می­سازند. پس وظیفه علم جامعه، باید توصیف همان صورت­هایی باشد که این کنش­ها به خود می­گیرند.

جامعه­شناسی صوری او، صورت را از محتواهای گوناگون اجتماع بشری جدا می­سازد. او می­کوشد نشان دهد که با آن که منافع و منظورهایی که منجر به اجتماعات خاص انسانی می­شوند گوناگونند، اما باز ممکن است که صورت­های اجتماعی کنش متقابل که این منافع و منظورها در قالب آن­ها تحقق می­یابند، یکسان باشند. برای مثال هم جنگ و هم کسب منفعت مستلزم همکاری است. برعکس، منافع و منظورهای یکسان، ممکن است صورت­های مختلفی به خود گیرند. مانند منافع اقتصادی که هم با رقابت و هم با همکاری برنامه­ریزی شده امکان­پذیر است.

به نظر زیمل، صورت­هایی که در واقعیت اجتماعی پیدا می­شوند، صورت­های ناب نیستند. هر پدیده اجتماعی شامل انواع عناصر صوری است. عناصر همکاری و کشمکش، فرمانبری و فرماندهی، نزدیکی یا دوری، همه می­توانند در یک رابطه زناشویی یا یک ساختار دیوان سالاری دخیل باشند. حضور صورت­های گوناگون در پدیده­های عینی به تداخل آن­ها می­انجامد.

سنخ­های اجتماعی

زیمل برای تکمیل صورت­های اجتماعی مورد نظرش، سنخ­های اجتماعی را تعریف کرد. او سنخ­هایی مانند بیگانه، میانجی، فقیر، ماجراجو، مرد وسط و مرتد را محصول واکنش­ها و توقعات دیگران می­داند. ویژگی­های هر سنخی به مثابه صفات ساختار اجتماعی دیده می­شود.

برای مثال، فقیر به عنوان یک سنخ اجتماعی، تنها زمانی پدید می­آید که جامعه فقر را به عنوان یک منزلت خاص اجتماعی به رسمیت بشناسد و افرادی را ملزم به کمک به آن­ها کند. همین که فقیران دستگیری دیگران را پذیرا شوند، از نظر اجتماعی طبقه­بندی مجدد می­شوند. در واقع این جامعه است که سنخ اجتماعی فقیر را می­آفریند و به آن­ها منزلت ویژه­ای می­بخشد. منزلتی که با صفات منفی قابل تشخیص است.

روش دیالکتیکی در جامعه­ شناسی زیمل

به نظر زیمل، فرد اجتماعی شده، پیوسته در ارتباط دوگانه با جامعه باقی می­ماند، یعنی اینکه از یک سوی در جامعه عجین شده است و از سوی دیگر در برابر آن می­ایستد. فرد هم در درون جامعه قرار دارد و هم در بیرون آن. از یک بعد جامعه روی او عمل می­کند و از بعد دیگر، خود محرک عمل خودش است. جامعه هم پیدایش فردیت و خود مختاری انسان را روا می­دارد و هم از آن جلوگیری می­کند. انسان تنها از طریق صورت­های نهادی می­تواند آزادی به دست آورد، اما آزادی­اش پیوسته در معرض خطر همین صورت­های نهادی است. زیمل استدلال می­کند که یک گروه یکسره هماهنگ، نمی­تواند وجود داشته باشد. چنین گروهی نمی­­­­­­­تواند تحول و دگرگونی را پذیرا شود. ضمناً او نیروهایی را که به ستیز می­انجامند، منفی ارزیابی نمی­کند. هم نیروهای معطوف به ستیز و هم نیروهای معطوف به توافق عناصر مثبت­اند که به روابط اجتماعی، ساختار و دوام می­بخشند. کشمکش اجتماعی ضرورتاً مستلزم عمل دو جانبه است و بنابراین، مبتنی بر اشتراک اجتماعی است. ستیز در ذات زندگی اجتماعی نهفته است و نمی­توان آن را از زندگی اجتماعی ریشه­کن کرد.

نظر زیمل در باره قدرت

او معتقد است که قدرت، مستلزم یک واکنش متقابل و مبادله است که رابطه یک جانبه و خالص فرماندهی و فرمانبری را به یک صورت جامعه­شناختی تبدیل می­کند. عمل یک فرد را تنها با ارجاع به عمل دیگران می­توان تحلیل کرد، زیرا این دو با بخش­هایی از یک نظام کنش و متقابلند که بر عمل هر دو طرف حاکم است. هر کوششی در جهت تحلیل کنش اجتماعی بدون چنین ارجاعی، به عنوان نمونه بارز سفسطه جدایی، از سوی او رد می­شود. او شیوه­های خاصی را که انواع ساختارهای گروهی در قالب آن­ها با صورت­های گوناگون فرماندهی و فرمانبری ارتباط می­یابند، دقیقاً شرح می­دهد. او می­گفت اگر تعدادی از افراد، به یکسان تابع یک فرد باشند، خودشان همگی با هم برابرند. خودکامگان می­کوشند تا رعایای­شان را هم­سطح سازند و همطرازی بسیار پیشرفته به آسانی به خودکامگی می­انجامد. برعکس، وجود مدارج نیرومند در حد واسط میان فرمانروا و رعایایش سلطه فرمانروا را تعدیل می­کند و تسلط او را بر مردم تضعیف می­نماید. گرچه قدرت­های حد واسط ممکن است سطح نابرابری را در میان رعایا افزایش دهند، اما چونان سپری فرد را در برابر قدرت مستقیم فرمانروا حفاظت می­کنند. درجه­بندی اجتماعی هرمی شکل، چه ناشی از طرح خود فرمانروا باشد و چه بر اثر غصب برخی از قدرت­های فرمانروا به وسیله زیردستانش پدید آمده باشد، در قالب یک نوع سلسله­مراتب، هر درجه­ای را زیر دست درجه بالاتر و بالادست درجه پایین­تر از خود می­سازد. بدین­سان، هر سطحی از این سلسله­مراتب- به جز بالاترین و پایین­ترین سطح- زیردست مراتب بالاتر از خود و بالادست مدارج پایین­تر از خود است.در این صورت، وابستگی به برخی از اشخاص، با قدرت روی برخی افراد دیگر جبران می­شود.

اهمیت اعداد برای زندگی اجتماعی

زیمل برای تأکید بر اینکه عوامل ساختاری، تعیین­کننده کنش اجتماعی هستند، گروه­های دو نفره و سه نفره را با هم مقایسه می­کند. یک رابطه دو نفره از نظر کیفی با همه سنخ­های گروهی دیگر متفاوت است. زیرا دو عضو گروه تنها با همدیگر روبرویند. کناره­گیری هر یک از آن­ها، گروه را از هم می­پاشد و وابستگی کل گروه به هر یک از اعضایش آشکار است. در این گروه، هر یک از اعضاء مستقیماً مسئول هر عمل جمعی گروه است و هیچکدام نمی­تواند از خود سلب مسئولیت کند و گروه را مسئول بداند. اما به محض آن­که گروه، سه نفره می­شود، کل گروه بر اعضای ترکیب­کننده­اش تسلط می­یابد. با ورود عضو سوم به یک گروه، فراگردهای گوناگونی امکان­پذیر می­شوند که پیش از این نمی­توانستند رخ دهند. سوم شخص ذینفع، استراتژی تفرقه بینداز و حکومت کن. رقابت، ائتلاف و... دیالکتیک آزادی و الزام، خودمختاری و تابعیت را به سادگی به نمایش می­گذارد. زیمل با مثال­های ساده­ای مثل رقابت دو مرد برای تصاحب یک زن یا رابطه مادرشوهر با یک زوج تازه، این نوع روابط را با رویدادهای سیاسی مهمی چون توازن قدرت در اروپا و ائتلاف گروه­های سیاسی مقایسه می­کند. او معتقد است که افزایش هر عضو تازه­ای بار جامعه­شناختی مشخصی ایجاد می­کند و نشان می­دهد که میان گروه­های کوچک و بزرگ تفاوت تعیین­کننده­ای وجود دارد. در گروه­های کوچک، اعضا فرصت آن را دارند که مستقیماً بر همدیگر تأثیر گذارند. ولی گروه بزرگتر برای اینکه از پس پیچیدگی فزاینده روابط میان افراد برآید باید ارگان­های ویژه­ای را بیافریند تا کنش­های متقابل میان اعضایش را آسان­تر سازد. از همین روی، هیچ گروه بزرگی نمی­تواند بدون آفرینش سمت­های گوناگون و تمایز قائل شدن میان پایگاه­های اجتماعی و تفویض وظایف و مسئولیت­ها، کارکرد داشته باشد. به همین دلیل است که گروه­های بزرگتر به جوامع مرکب از افراد نابرابر تبدیل می­شوند. این گروه­ها برای ابقایشان باید به تمایز ساختاری تن دهند. گروه بزرگتر وحدتش را که در ارگان­های گروهی و برداشت­ها و آرمان­های سیاسی متجلی می­شود، تنها به بهای فاصله زیاد میان این ساختارهای اجتماعی و فرد، به دست می­آورد.

هر چه گروه کوچکتر باشد، تعلق گروهی آن عمیقتر است. برعکس هر چه گروه بزرگتر باشد، مشارکت اعضای آن ضعیفتر است و اعضای گروه تنها بخشی از شخصیت­شان را به گروه اختصاص می­دهند.گروه­های بزرگتر از اعضایشان توقع کمتری دارند و ساختارهای عینی­ای را می­آفرینند که با قدرت­های فراشخصی با افراد روبرو می­شوند. زیرا همین تعداد زیاد است که عنصر فردی را فلج می­سازد و عنصرهایی را ایجاد می­کند که با فاصله زیاد از فرد پدیدار می­شود و می­تواند به گونه­ای قائم به ذات و بدون افراد و در واقع، غالباً در مقابل افراد، وجود داشته باشد. هر چند که گروه بزرگتر از طریق تنظیم­های صوری­اش با فرد فاصله می­گیرد و چونان قدرت بیگانه­ای با او روبرو می­شود، اما درست به خاطر همین ایجاد فاصله میان اعضایش، آن­ها را از نظارت نزدیک و نکته­گیری گروهی آزاد می­کند.

نظر تناقض ­آمیز زیمل درباره فرهنگ نوین

به نظر زیمل، روند تاریخ جدید، آزادی فزاینده فرد را از بندهای وابستگی شدید اجتماعی و شخصی نشان می­دهد، ضمن آنکه فرآورده­های فرهنگی ساخته انسان، بیش از پیش بر انسان چیرگی می­یابند.

او استدلال می­کرد که در جوامع اولیه، فرد از طریق وابستگی­ها و وفاداری­های تمایز نیافته به جامعه پیوند می­خورد و وابستگی در چنین جوامعی، یک وابستگی تمام عیار بود. در واقع، افراد در یک رشته حلقه­های متمرکز و بهم گره خورده سازمان گرفته بودند. اما اصل سازمانی در جهان نوین با اصل سازمانی جوامع پیشین تفاوت بنیادی دارد. یک فرد، عضو حلقه­های بسیاری است اما هیچیک از این حلقه­ها تمامی شخصیت او را در بر نمی­گیرند و بر او نظارت تام ندارند. تعداد حلقه­های متفاوتی که افراد در آن­ها می­پویند، یکی از نشانه­های تحول فرهنگی است. هر فردی در شبکه­ای از حلقه­های متقاطع اجتماعی پایگاه مشخصی را اشغال می­کند. هر چه شماره ترکیب­های امکان عضویت بیشتر باشد، فرد بهتر می­تواند در پهنه اجتماعی موقعیت منحصر به فردی پیدا کند.

انشعاب تعلق گروهی یک نوع احساس منحصر به فرد بودن و آزادی را بیدار می­سازد. وجود شبکه حلقه­های اجتماعی، پیش شرط پیدایش فردگرایی است. در جهان نوین، صورت­های فرماندهی و فرمانبری نیز خصلت تازه­ای به خود می­گیرند. در اینجا دیگر هیچ فردی تحت چیرگی تام دیگران در نمی­آید. سلطه، کارکرد ویژه­ای پیدا می­کند و به زمان و مکان خاصی محدود می­شود.

از دیدگاه دیگر، زیمل به نظر مارکس و برداشت فرهنگی بدبینانه آلمانی نزدیک می­شود. زیمل از دوگانگی چاره ناپذیر سرشته در رابطه میان افراد و ارزش­های عینی فرهنگی سخن می­گوید.

انسان تنها با به خود اختصاص دادن ارزش­های فرهنگی پیرامونش می­تواند فرهیخته شود. اما همین ارزش­ها فرد را به انقیاد و تحت­الشعاع قرارگرفتن تهدید می­کنند. برای مثال، تقسیم کار، گرچه سرچشمه یک زندگی فرهنگی تمایز یافته است، اما در ضمن، فرد را به انقیاد و اسارت نیز می­کشاند.

ذهن بشر انواع فرآورده­هایی را می­آفریند که وجودی مستقل از آفریننده­شان دارند و مستقل از کسانی که این آفریده­ها را می­پذیرند یا رد می­کنند، عمل می­کنند. فرد با جهانی از اعیان فرهنگی از دین و اخلاق گرفته تا رسوم و علم، پیوسته سروکار دارد که گرچه برای فرد درونی می­شوند، اما باز به عنوان قدرت­های بیگانه از او همچنان برجای می­مانند. این فرآورده­های فرهنگی صورت ثابت و انعطاف­ناپذیری را به خود می­گیرند و همچون پدیده­ای «دیگر» از فرد نمایان می­شوند. از همین روی، "میان زندگی ذهنی انسان که بی­آرام ولی محدود و مقید به زمان است و محتواهای این زندگی که به محض آفریده شدن اعتباری جاودانه دارند"، تناقض بنیادی وجود دارد.

فرد برای کسب خودمختاری و تحقق منظورهایش به علم، هنر، دین و قانون نیاز دارد. او به درونی کردن این ارزش­های فرهنگی نیازمند است و ناچار است که آن­ها را بخشی از خود سازد. فضیلت فرد بستگی به جذب این ارزش­های خارجی دارد. اما خصلت طلسم­واری که مارکس به قلمرو اقتصادی در عصر تولید کالا نسبت می­دهد، تنها یک مورد خاص از سرنوشت عام محتواهای فرهنگی را نشان می­دهد. این محتواها به ویژه در دوره­های فرهنگی پیشرفته­تر، تناقض خاصی را دربردارند، آن­ها از یک سوی برای مردم و خدمت به آنان آفریده شده­اند و از سوی دیگر، یک صورت عینی به خود می­گیرند و از یک منطق تحولی درون ذاتی پیروی می­کنند و بدین­سان با سرچشمه وجودی و منظورهای آفرینش­شان بیگانه می­شوند. اعیان فرهنگی در یک جهان قائم به ذات بیش از پیش به یکدیگر وابسته می­شوند و هر چه بیشتر تماس­شان را با ذهن و روان انسان و آرزوها و احساساتش از دست می­دهند. زیمل نیز مانند مارکس، نمونه بارز این فراگرد را در تقسیم کار می­یابد. فعالیت­های یک بعدی که به فسادهای جسمی و روحی انسان منجر می­شود.جهان فرهنگی با آن که ساخته انسان­هاست، اما هر فردی چنین می­پندارد که این جهان را هرگز نساخته است. بدین­سان، پیشرفت در تکامل فرآورده­های عینی فرهنگی، به بی­مایگی هر چه بیشتر افراد آفریننده می­انجامد. تولیدکننده و مصرف­کننده فرهنگ عینی، گنجایش­های فردی­شان کاستی می­گیرد، هر چند که آن­ها برای فرهیخته­شدن به همین فرهنگ وابسته­اند. زیمل مانند وبر، "یک قفس آینده" را پیش­بینی می­کند که در آن، افراد در چارچوب کارکردهای اجتماعی یخ خواهند بست و تکمیل عینی جهان به بهای فساد روح بشری تمام خواهد شد.

نگاهی به فلسفه پول

فلسفه پول یکی از کارهای فلسفی زیمل است اما بیشتر به جامعه­شناسی فرهنگی پرداخته است. زیمل استدلال می­کند که مبادله اقتصادی را به خوبی می­توان به عنوان یک صورت از کنش متقابل اجتماعی در نظر گرفت. همین که معاملات پولی جای صورت­های داد و ستد پایاپای پیشین را می­گیرند، در صورت­های کنش متقابل میان کنشگران اجتماعی دگرگونی سترگی روی می­دهد. پول می­تواند دقیقاً خرد شود و به صورت­های مختلف درآید و اندازه­گیری دقیق چیزهای هم بهاء را امکان­پذیر سازد. پول یک خاصیت غیرشخصی دارد که معادل­های ارزشی معاملات پایاپای هرگز نمی­توانند مانند آن عمل کنند. پول به پیشبرد محاسبات معقول در امور بشری یاری می­رساند و باعث پیشرفت تعقل می­شود که ویژگی جامعه نوین است. پول که به صورت حلقه پیوند انسان­ها در می­آید، جانشین پیوندهای شخصی مبتنی بر احساسات رقیق می­شود و بر اساس روابط غیرشخصی و منحصر به یک منظور خاص عمل می­کند. در نتیجه، محاسبات انتزاعی به عرصه­های زندگی اجتماعی همچون روابط خویشاوندی یا قلمرو پسندهای زیبایی­شناختی می­تازد که پیش از این، پهنه ارزیابی­های کیفی و نه کمی بودند.

پول درست به دلیل آن که می­تواند یک معامله را به یک منظور خاص منحصر سازد، آزادی فردی را تقویت می­کند و دامنه تمایز اجتماعی را گسترش می­دهد. پول تجمع­های داوطلبانه را که برای منظورهای عقلایی ویژه­ای فراهم می­آیند، جانشین گروهبندی­های "طبیعی" می­کند. پول نقد هر کجا که رواج یابد، پیوندها و وفاداری­های مبتنی بر خون خویشاوندی را سست می­سازد. پول رد جهان نوین، چیزی بیشتر از یک معیار ارزش و وسیله مبادله است. پول گذشته از فراسوی کارکردهای اقتصادی­اش، روح تعقل، حسابگری و احساس غیرشخصی جامعه نوین را متجسم می­کند. پول تفاوت­های کیفی میان چیزها و انسان­ها را از میان برمی­دارد و مهمترین وسیله­ای است برای هموار کردن راه گذار از اجتماع سنتی به جامعه نوین. در لوای پول، روح نوپدید حسابگری و تجرید، بر جهان­بینی کهنی که اولویت را بر احساسات و تخیل می­داد، فایق آمده است.

فلسفه پول موضوع­هایی را تکمیل می­کند که زیمل در آثار دیگرش مطرح ساخته بود.

خلاصه و نتیجه ­گیری

اگر بنیان گرب را برای منابع نابرابری در نظر بگیریم یعنی طبقه، قدرت و دولت، نظرات زیمل را در این سه موضوع می­توانیم به این ترتیب خلاصه کنیم:

زیمل هر سه این­ها، یعنی طبقه، قدرت و دولت را ناشی از کنش متقابل انسان­ها در گروه­های اجتماعی می­داند. یک گروه بزرگتر برای آنکه از پس پیچیدگی فزاینده روابط بین فرد برآید، ناچار به آفرینش ارگان­های ویژه­ای است که بتواند روابط میان اعضاء را آسان­تر کند و این فرآیند، منجر به آفرینش سمت­های گوناگون و تمایز قائل شدن میان مسئولیت­ها و وظایف اجتماعی و درنتیجه پایگاه­های اجتماعی متفاوت می­شود. به همین دلیل است که جوامع بزرگتر به گروه­هایی مرکب از افراد نابرابر تبدیل می­شوند. تا اینجا مطابق با دیدگاه دورکیمی، نابرابری ناشی از ضرورت و کارکرد تقسیم کار است اما آنچه این نابرابری را تثبیت و تشدید می­کند، فرهنگ است. به نظر زیمل، با بزرگ شدن گروه، روند آزادی بیشتر انسان شروع می­شود و انسان از وابستگی شدید اجتماعی و شخصی نجات می­یابد ولی فرآورده­های فرهنگی ساخته انسان، بیش از پیش بر او چیرگی می­یابند. در این جهان نوین قدرت و سلطه یا به زبان زیمل، فرماندهی و فرمانبری خصلت تازه­ای می­یابد. هیچ سلطه­ای کامل نیست و کارکرد آن تنها به زمان و مکان محدود می­شود.

زیمل در بررسی قدرت و سلطه، دو طرف رابطه را می­بیند چرا که سلطه رابطه­ای یک جانبه نیست. عمل بالا دست را نمی­توان بدون ارجاع به عمل زیر دست درک کرد و بالعکس. او همچنین شیوه­های مختلف سلطه را شرح می­دهد. یکی از آن­ها همطرازی است. اگر همه افراد جامعه به یکسان و در یک سطح باشند، فرمانروا به راحتی بر آن­ها مسلط می­شود ولی قدرت­های حد واسط از یک طرف سطح نابرابری را افزایش می­دهند و از طرف دیگر در قدرت فرمانروا سهیم می­شوند و سلطه او را تعدیل و تضعیف می­کنند. در واقع، وابستگی به برخی اشخاص، با قدرت روی برخی افراد دیگر، جبران می­شود.

درواقع، زیمل، کارکرد دوگانه فرهنگ را بررسی می­کند. از طرفی یک فرد تنها با دریافت ارزش­های فرهنگی پیرامون و درونی کردن آن­ها می­تواند زندگی و رشد کند و از طرف دیگر همین ارزش­ها فرد را به انقیاد خود در می­آورند و به اسارت می­کشند. انسان پیوسته با فرآورده­های فرهنگی همچون دین، اخلاق، رسوم و علم سروکار دارد که اعتباری ظاهراً جاودانه دارند و فضیلت انسان بسته به میزان دریافت و جذب او از این موارد دارد ولی از طرف دیگر فرهنگ آفریده شده، صورتی عینی به خود می­گیرد و از تحولی درونی پیروی می­کند که با سرچشمه اولیه ایجاد آن­ها تضاد و تناقض پیدا می­کند و در نتیجه با انسان بیگانه می­شود. عناصری فرهنگی که او را تحت فشار قرار می­دهند زیرا که نمی­تواند خود را کاملاً با آن­ها هماهنگ سازد.

همچنین در فرهنگ نوین، از طرفی به دلیل روابط گسترده­تر، انسان­ها آزادترند و وابستگی­های چندگانه، به خودآگاهی بیشتر می­انجامد و فردگرایی گسترده­تری را ایجاد می­کند ولی از طرف دیگر همین ارزش­های فرهنگی، استقلال فرد را تحت­الشعاع قرار می­دهند و او را به اسارت می­کشند.

می­توان گفت اگر مثلث مارکس، وبر، دورکیم، نابرابری را در حوزه طبقه، قدرت و دولت، به خوبی بررسی کرده­اند، زیمل در حوزه فرهنگ، تاحدی این موضوع را بررسی کرده است. اگر پژوهش­های اینگلهارت، اخلاق پروتستانی و روح سرمایه­داری وبر، پژوهش­های آمارتیا سن را در کنار جامعه­شناسی زیمل قرار دهیم، به این نتیجه می­رسیم که فرهنگ یکی از منابع اصلی نابرابری است. طبقه، قدرت و دولت بخش بزرگی از نابرابری­ها را تبیین می­کنند اما بدون بررسی فرهنگ، این منابع، ناتمام به نظر می­رسند. آنچه طبقه و قدرت را تثبیت می­کند، فقط تقسیم کار و کارکرد اجتماعی آن نیست بلکه فرهنگ هر جامعه در پایداری آن نقشی اساسی دارد. فرهنگ نشأت گرفته از تاریخ، حوادث، محیط طبیعی و اجتماعی، آنچنان انسان­ها را تحت سلطه قرار داده که مانند هوا همه زندگی انسان را دربرگرفته ولی غیرقابل مشاهده است.

چگونه فرهنگ یکی از منابع نابرابری است؟

کم شدن نابرابری اجتماعی از نشانه­های پیشرفت و توسعه است. آن چه رشد و پیشرفت و توسعه جوامع را ممکن می­سازد، مشارکت آزادانه و خلاقانه افراد جامعه، همچنین همکاری و همیاری آنان است. مشارکت، همکاری و همیاری مستلزم اعتماد متقابل و به خصوص اعتماد به رقیب است. بدیهی است مشارکت مردمی در چارچوب اندیشه­ای که به خودی و غیر خودی معتقد است، ممکن نمی­شود.

از طرفی برای رشد جامعه و کم شدن نابرابری، نیاز به انباشت سرمایه است که منجر به ایجاد کار و درآمد برای اقشار پایین می­شود. انباشت سرمایه به وسیله دو ابزار امکانپذیر است: 1- دولت 2- بخش خصوصی.هنگامی که در فرهنگ جامعه هر سرمایه انباشته­ای غصبی و نامشروع تلقی می­شود، امنیت سرمایه از بین می­رود و راه برای توسعه و کم شدن نابرابری و فقر بسته می­شود. دراین جوامع، دولت نیز معمولا فاسد و ناکارآ است. کار و تلاش، کم ارزش است و درآمد ناشی از زحمت با درآمد ناشی از رانت و رابطه چندان تفاوتی ندارد. فقر افراد نه ناشی از عوامل درونی مانند کمی تلاش و قابلیت، بلکه ناشی از عوامل بیرونی است. پس نه فقر و کار نکردن، عیب است و نه تلاش و ثروت افتخاری دارد. به همین دلیل هم فریاد دادخواهی کسانی که ثمره تلاششان مصادره و غارت می­شود، گوش شنوایی نمی­یابد و به این ترتیب، فقر و نابرابری همچنان بازتولید شده و پایدار می­ماند.

فرهنگی که زنان را فروپایه می­بیند و حق مشارکت آزادانه در مسائل اجتماعی را برای آنان قائل نیست از دو جهت باعث نابرابری می­شود. اولا نیمی از افراد را از مشارکت اجتماعی محروم می­کند و به این ترتیب نابرابری جنسیتی در جامعه ایجاد می­کند ثانیا: این زنان کودکانی تربیت می­کنند که از همگنانشان در جوامعی با طرز تفکری متفاوت، عقب­ترند. به این ترتیب نابرابری مرتبا بازتولید می­شود. ثالثا: از هر دو جهت گفته شده جامعه دچار عقب­ماندگی می­شود.

اگر طرز رفتار ما تماما مبتنی بر نفع شخصی است، ما نمی­توانیم ترتیبات اجتماعی داشته باشیم که خواهان چیزی باشد که بیشتر اجتماعی، اخلاقی یا تعهدآور است. در واقع، عملکرد کارآی اقتصاد به نظام قدرتمند ارزشها و هنجارها بستگی دارد. عملکرد بازارهای موفق نه تنها بر مبادلات اقتصادی بلکه بر نهادهایی قوی و رفتار مبتنی بر اخلاق نیز مبتنی است.

وجه تمایز مردم جوامع مختلف نگرشها، ارزشها و مهارتهای اصلی و پایدار آنان است. به بیان دیگر فرهنگ آنان با هم تفاوت دارد. هنجارهایی که به سختی تغییر می­کنند. عدم اعتماد افراد به یکدیگر که مشکلی فرهنگی- تاریخی است، باز هم منجر به فساد و ناکارآیی روزافزون بازار کار و سرمایه شده، نابرابری و فاصله اجتماعی و اقتصادی را تشدید می­کند. به این ترتیب روشن است که فرهنگ یکی از منابع نابرابری است.

فهرست منابع:

1- اینگهارت، رونالد، تحول فرهنگی در جوامع پیشرفته صنعتی، ترجمه وتر، مریم، انتشارات کویر، 1373

2- سن، آمارتیا، توسعه به مثابه آزادی، ترجمه محمودی، وحید، انتشارات دانشگاه تهران، 1382

3- فریزبی، دیوید، گئورگ زیمل، ترجمه مسمی پرست شهناز، انتشارات ققنوس،1386

4- گرب، ادوارد.ج، نابرابری اجتماعی، ترجمه سیاهپوش، محمد، غروی زاد، احمدرضا، نشر معاصر، 1373

5- واندنبرگ، فردریک، جامعه شناسی جورج زیمل، ترجمه نیک گهر، عبدالحسین، نشر توتیا، 1386

تبلیغات متنی